چهارشنبه ۱۰ بهمن ۱۴۰۳

سفر زندگی

سفر زندگی یا در جستجوی پنج بزرگ زندگی کتابی دیگر از نویسنده کتاب جنجالی «کافه‌ای به نام چرا»، جان پی. استرلکی است. سفر زندگی حکایت عشق و بی‌تابی است؛ حکایتی عمیق درباره‌ خودشناسی و کشف اسرار زندگی؛ داستانی سرشار از جذابیت، هیجان و رمز و راز.

کتاب و ادبیات- رمزگشانیوز؛ جک، جوانی است در جستجوی خوشبختی و یافتن مسیر زندگی که به دلایلی نامعلوم، قاره آفریقا روحش را تسخیر کرده و او به سوی خود می کشد. در آنجا پیرزنی خردمند و فرزانه به نام ماماگمبه راهنمای جک می‌شود و در طول راه درس‌هایی بزرگ و ارزشمند درباره زندگی به او می‌دهد. 
جان در این کتاب در قالب استعاره‌ای زیبا و تاثیرگذار درباره سفر زندگی و راه‌های رسیدن به موفقیت، شناخت خویشتن و آرامش می‌گوید.
 
خواندن کتاب سفر زندگی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم
 همه علاقه‌مندان به کتاب‌های انگیزشی و موفقیت.
 
درباره  جان پی. استرلکی
 جان پی. استرلکی، نویسندهٔ کتاب‌های جنجالی و پرفروشی نظیر سفر زندگی و کافه‌ای به نام چرا (کافه چرا) است.
او با نوشته‌ها، سخنرانی‌ها و برنامه‌های رادیویی و تلویزیونی خود زندگی میلیون‌ها نفر از مردم سراسر جهان را به طرزی مثبت تحت تأثیر قرار داده است. آثار وی به هجده زبان دنیا ترجمه و تا به حال در بیش از سی کشور پنج قارهٔ جهان به فروش رسیده‌اند.
استرلکی هنگام فراغت از نویسندگی و سخنرانی، یکی دیگر از علائق خود را که سفر به نقاط مختلف دنیاست، برآورده می‌کند. او و همسرش در سفری نه ماهه با کوله‌پشتی به دور دنیا مسافتی بالغ بر یکصد و ده هزار کیلومتر را طی کرده‌اند که تقریباً معادل است با سه بار گردش به دور کرهٔ زمین.
آثار او در عین زیبایی و جذابی، بسیار پرمعنا و تأثیرگذار است. او مفاهیم عمیق معنوی را در قالب استعاره بیان می‌کند. جان در حال حاضر در فلوریدا زندگی می‌کند.
 
بخشی از کتاب سفر زندگی
پس از پنج روز اقامت، من و ماماگُمبه با اهالی دهکده خداحافظی کردیم. در طول اقامتمان ماماگُمبه اصرار داشت برای گفت‌وگوی خصوصی با آریکا و هر یک از بچه‌ها وقت بگذارد. بعدها بهتر فهمیدم چرا او این کار را می‌کرد.
دختری بود که ماماگُمبه بیش از دیگران وقتش را با او می‌گذراند. هر وقت من و آریکا برای قدم زدن می‌رفتیم، ماماگُمبه به دیدار او می‌رفت. هنگام خداحافظی، آن دختر ماماگُمبه را برای مدتی طولانی درآغوش گرفت و سیل اشکی که روی گونه‌هایش سرازیر شد گویای این بود که بین آن‌ها مطالب زیادی رد و بدل شده است.
بعد از آن که دهکده را پشت سر گذاشتیم، ماماگُمبه توضیح داد که آن دختر در سن پایین ازدواج کرده بود و حالا شوهرش تقریباً هر روز او را کتک می‌زد.
ماماگُمبه گفت: «او روزگاری اشتیاق زیادی به زندگی داشت، امّا حالا آرزو می‌کند زندگی هرچه زودتر تمام شود.»
پرسیدم: «و شما درک می‌کنید چه بر او می‌گذرد؟»
ماماگُمبه به آرامی جواب داد: «من آنچه را که بر سر او می‌آید تجربه کرده‌ام.»
بعد از آن ماماگُمبه ساعت‌ها خاموش ماند. ما از گذرگاه‌های کوهستانی در کنار درخت‌های صنوبر و رگه‌های عظیم گرانیت عبور کردیم. هنگامی که به یکی از قله‌های کم ارتفاع‌تر رسیدیم، ماماگُمبه به زمین زیر پایمان نگاه کرد و گفت: «به ما زمین بازی زیبایی داده شده. بعضی وقت‌ها به یاد داشتن آن دشوار است.»
پرسیدم: «منظورتان چیست؟»
«وقتی دختری جوان بودم چیز زیادی از دنیا نمی‌دانستم. پدر و مادرم بسیار فقیر بودند و گرچه باهوش بودم ولی تحصیلاتی نداشتم. عاشق مردی در یکی از دهکده‌های مجاور شدم. هیچ چیز دربارهٔ او نمی‌دانستم ولی فکر می‌کردم دوستش دارم و فکر می‌کردم عشق بر همه چیز غلبه می‌کند. او بعدها تبدیل به یکی از بزرگ‌ترین آموزگاران من شد».
«چطور؟»
«چند هفته بعد از ازدواجمان شروع به تحقیر من کرد. جلوی مردم به من توهین می‌کرد و به این دلیل که چیزی نمی‌دانستم مرا احمق صدا می‌زد. البته بعدها معلوم شد خودش هم آن چیزها را نمی‌دانست، امّا در آن زمان من این موضوع را تشخیص نمی‌دادم. هرچه بیشتر از او عشق طلب می‌کردم، رفتار او بدتر می‌شد. بعد از مدتی شروع کرد به کتک زدن من. می‌ترسیدم. خجالت می‌کشیدم. ما در دهکدهٔ او زندگی می‌کردیم و من کسی را نمی‌شناختم و چند نفری را هم که می‌شناختم هیچ کمکی به من نمی‌کردند. آن‌ها هم از بزرگ‌ترین معلم‌های من بودند.









 
لینک کوتاه
اخبار مرتبط
نظرات شما
0 نظر
ارسال نظرات