چهارشنبه ۳ بهمن ۱۴۰۳

طبیعت بیجان با صدف‌ها و لیمو

کتاب الکترونیکی طبیعت بیجان با صدف‌ها و لیمو نوشتۀ مارک دوتی با ترجمۀ سحر مرعشی در انتشارات گمان چاپ شده است. این کتاب درباره تأملات شاعرانه و فلسفی نویسنده بر هنر طبیعت بیجان و تأثیر آن بر نگاه انسان به زیبایی، زمان، و تجربه‌های روزمره زندگی است.

کتاب و ادبیات- رمزگشانیوز؛ مارک دوتی، شاعر و نویسندۀ برجستۀ آمریکایی، در این کتاب به بررسی هنر طبیعت بیجان، به‌ویژه نقاشی‌های کلاسیک هلندی، و ارتباط آن‌ها با مفاهیمی مانند گذر زمان، مرگ، و لحظات ناب زندگی می‌پردازد. او با تمرکز بر نقاشی خاصی از طبیعت بیجان که شامل صدف‌ها و لیمو است، خاطرات، احساسات و ایده‌های فلسفی خود را درباره زیبایی و زندگی بازتاب می‌دهد. این کتاب روایتی شخصی و شاعرانه است که هم نگاهی هنری و هم نگاهی معنوی به موضوع دارد. مارک دوتی برای آثار خود جوایزی از جمله جایزۀ کتاب ملی آمریکا و جایزۀ شعر تی. اس. الیوت دریافت کرده است. طبیعت بیجان با صدف‌ها و لیمو نیز به دلیل سبک ادبی خاص و دیدگاه تأملی خود مورد توجه منتقدان قرار گرفته است.

کتاب طبیعت بیجان با صدف‌ها و لیمو به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم
این کتاب به علاقه‌مندان به هنر، فلسفه زندگی روزمره، و کسانی که از ادبیات تأملی و شاعرانه لذت می‌برند توصیه می‌شود.

درباره مارک دوتی
مارک دوتی شاعر و نویسندۀ آمریکایی متولد ۱۹۵۳ است. او با مجموعه شعرها و آثار غیرداستانی‌اش شناخته می‌شود و برنده جوایز معتبر ادبی متعددی شده است. نوشته‌های دوتی اغلب به موضوعاتی مانند زیبایی، مرگ و معنای زندگی می‌پردازند.

بخشی از کتاب طبیعت بیجان با صدف‌ها و لیمو
«درد کمر کلافه‌ام کرده، کوفتهٔ سفرم، اما مهم نیست؛ چون کلّ این معرکه ـ‌این غلغله و هیاهوی روی پلکان موزه که انگار همه‌روز از این حشرونشر و بلبشو و آمدورفت‌ها جان می‌گیردـــ در نظرم مشحون گرماست، چرا که به یک نقاشی دل باخته‌ام. نه، این جمله هم انگار چیزی کم دارد ـ‌بهتر است بگویم به مدار یک نقاشی کشیده شده‌ام، خودم را واگذاشته‌ام تا با جاذبهٔ سرسری‌اش که هر دَم گیراتر می‌شود، به جانبش کشیده شوم. هستی و قدرتِ ارادهٔ نقاشی را به‌حس دریافته‌ام، دل‌سپرده و گرفتارش شده‌ام. و حاصلِ این‌همه، ثمرهٔ نگریستن تا سرحدِّ توانْ به آن سطحِ سرشار، عشق است ـ‌مرادم از عشق حسّ شفقّتی‌ست به تجربه، به مأنوسیِ با چیزهای این جهان.
این حس رهایم نمی‌کند؛ حتی بعدِ آن‌که از میانِ دیواره‌های سنگیِ تیرهٔ سرسرای موزه با آن گلدان پت‌وپهن و پرگلِ سایه‌انداخته بر میزِ اطلاعاتِ وسطِ صحن سرسرا، پا بیرون می‌گذارم به نورِ تندِ زمستانی ـ‌نورِ خاکستری‌فامِ منهتن در ژانویه‌ـــ روی پله‌های موزه. این بیرون، با راهیابی به دلِ روز، اینجا که چیزها به خلافِ اشیای موزه نه قابی دارند و نه مرزی، یکباره آن حسِّ صمیمیت و پیوندی که در من بود زبانه می‌کشد؛ انگار که نقاشی‌ام آتشدانی باشد، کانونی گرم و گدازان در قلب موزه که من حرارتش را با خود به سرمای صبح آورده‌ام. جداً هنوز صبح است؟ آسمان به بلور درشتی می‌مانَد، زنده و رگ‌رگ از شکاف‌ها، پس‌دمهٔ هواپیماها، پاره‌پارهٔ ابرها، با هزاران فرسنگ فاصله».










 
لینک کوتاه
اخبار مرتبط
نظرات شما
0 نظر
ارسال نظرات