شنبه ۶ مرداد ۱۴۰۳

تا بهار صبر کن، باندینی

کتاب «تا بهار صبر کن باندینی» نوشتهٔ جان فانته با ترجمهٔ محمدرضا شکاری در انتشارات افق به چاپ رسیده است. جان فانته که چارلز بوکوفسکی به او لقب خدای خود داده است، هیچ گاه در زمان حیاتش آن‌چنان قدر ندید و طعم زندگی خوب را نچشید. اما درست پس از مرگش، بی‌وقفه آثارش تجدید چاپ شدند و نوشته‌های منتشر‌نشده‌اش یکی‌یکی به زیر چاپ رفتند. کتاب «تا بهار صبر کن، باندینی» از آن جمله است.

کتاب و ادبیات- رمزگشانیوز؛ کتاب «تا بهار صبر کن، باندینی» یکی از ۴ رمان فانته با محوریت زندگی شخصیتی است به نام «آرتورو باندینی». این کتاب آغازگر ماجراهای آرتوروست و انگار او همین امروز هم، به واسطهٔ حیات ابدی‌اش در کتاب های فانته، در حال پرسه‌زدن در خیابان‌ها و گذرهای لس آنجلس است. رمان تا بهار صبر کن، باندینی مانند «از غبار بپرس»، «رویاهایی از بانکر هیل» و «جاده لس آنجلس»، همهٔ مختصات زندگی آمریکایی در حد فاصل دهه‌های ۱۹۲۰ تا ۱۹۷۰ را در خود جای داده است. علاوه بر این، طنز خاص و بی پروا و لحن تند آن نیز به همان قوت و کیفیتی است که نویسندگان آمریکایی بسیاری خودشان را متأثر از او می‌دانند.
برای بسیاری همین که «چارلز بوکوفسکی» جان فانته را خدای خود خوانده است، کفایت می‌کند. اما فقط همین تمجید بوکوفسکی نیست که فانته را در چنین جایگاهی نشانده است. جان فانته معتقد بود بی‌شک بهترین نویسندهٔ آمریکایی دوران خودش است، چون هرچه نوشته تا ابد جاودان خواهند ماند!

کتاب تا بهار صبر کن باندینی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم
این کتاب به دوستداران رمان‌های آمریکایی پیشنهاد می‌شود.

بخشی از کتاب تا بهار صبر کن، باندینی
«پسری داشت به نام آرتورو و آرتورو چهارده سالش بود و سورتمه‌ای داشت. وقتی وارد حیاط خانه‌اش شد که پولش را نداده بود، پاهایش یک‌دفعه تا نوک درخت‌ها بالا رفتند، به پشت دراز به دراز افتاد و سورتمهٔ آرتورو همچنان حرکت می‌کرد و به‌طرف انبوهی از بوته‌های برف‌زدهٔ یاس می‌رفت. دیو کانه! به این پسر، به این حرام‌زادهٔ کوچک گفته بود سورتمه‌اش را از جلوی راه خانه بردارد. اسوو باندینی حس می‌کرد سرمای برف مثل مورچه‌های عصبانی به دست‌هایش حمله می‌کند. بلند شد، چشم‌هایش را تا آسمان بالا برد، مشتش را رو به خدا تکان داد و نزدیک بود از خشم غش کند. از دست آرتورو. این حرام‌زادهٔ کوچک! سورتمه را از زیر بوتهٔ یاس بیرون کشید و با شرارتی حساب‌شده چرخ‌هایش را کند. تازه وقتی کامل نابودش کرد، یادش افتاد که سورتمه هفت دلار و نیم قیمت داشت. ایستاد و برف را از روی لباس‌هایش تکاند، روی قوزک پاهایش در جایی که برف از بالای کفش‌هایش تو رفته بود، داغیِ عجیبی حس می‌کرد. هفت دلار و پنجاه سنت را تکه‌تکه کرده بود. دیاولو! بگذار برود یک سورتمهٔ دیگر بخرد. به‌هرحال، پسرش خوش داشت سورتمهٔ جدیدی داشته باشد.
پول خانه را نداده بود. این خانه دشمنش بود. صدایی داشت و همیشه طوطی‌وار با او حرف می‌زد، مدام یک چیز را تکرار می‌کرد. هروقت پاهایش کف ایوان را به جیرجیر می‌انداخت، خانه با گستاخی می‌گفت: "تو صاحب من نیستی، اسوو باندینی، من هرگز مال تو نخواهم شد." هروقت دستگیرهٔ در جلویی را لمس می‌کرد، باز همان آش بود و همان کاسه. پانزده سالی می‌شد که خانه با استقلال احمقانه‌اش او را سؤال‌پیچ کرده و از کوره در برده بود. بارها پیش آمده بود که می‌خواست زیرش دینامیت بگذارد و منفجرش کند. همین‌که دعوایی به پا می‌شد، خانه مانند یک زن به او طعنه می‌زد تا تصرفش کند. اما ظرف سیزده سال او خسته و ضعیف شده و تکبر خانه بیشتر شده بود. اسوو باندینی دیگر اهمیتی نمی‌داد».



 
لینک کوتاه
اخبار مرتبط
نظرات شما
0 نظر
ارسال نظرات