شنبه آرام؟

کتاب شنبه آرام؟ (دانشمند شهیدمحسن فخری‌زاده به روایت همسر) نوشتهٔ محمدمهدی بهداروند و مهدی قربانی و فاطمه اکبری اصل و ویراستهٔ مریم کتابی است و انتشارات حماسه یاران آن را منتشر کرده است.

کتاب و ادبیات؛ رمزگشانیوز؛ «شنبه آرام؟»، زندگی‌نامهٔ شهید دکتر محسن فخری‌زاده از زبان همسر شهید، به قلم حجت‌الاسلام محمدمهدی بهداروند و فاطمه اکبری است.
محسن فخری‌زاده مهابادی (۱ فروردین ۱۳۴۰ – ۷ آذر ۱۳۹۹) فیزیک‌دان هسته‌ای اهل ایران بود. او معاون وزیر دفاع جمهوری اسلامی ایران و سردار سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود و یکی از شخصیت‌های اصلی برنامه هسته‌ای ایران محسوب می‌شد.

خواندن کتاب شنبه آرام؟ را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم
این کتاب را به دوستداران مطالعهٔ زندگی‌نامهٔ شهدا پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب شنبه آرام؟
«تنم پر از ترکش حاصل از انفجار وانت بود. درد در تمام بدنم موج می‌زد؛ ولی همهٔ حواسم پیش محسن بود. محسن را در آغوش گرفته بودم؛ خون از کمرش جاری شده و کف آسفالت پهن شده بود. صحنهٔ کربلا بود. پای برهنه بودم و التماس می‌کردم کسی به فریاد ما برسد.
حامد اصغری، محافظ اصلی محسن، تیرخورده بود و روی زمین افتاده بود. دوروبرم کسی نبود. «خدایا! من با این غربت چه کنم؟ خدایا! به غریبی دختر علی، به غریبی من رحم کن.» ناراحتی قلبی‌ام که سی سال با من همراه بود، تشدید شده بود. هر لحظه احساس می‌کردم الان قلبم از حرکت می‌ایستد. بوی خون و دود و باروت، تمام منطقه را برداشته بود. احساس عطش می‌کردم. سرم داشت از شدت درد منفجر می‌شد. تنها فریاد می‌زدم: «ای دختر علی! دستم به دامنت، به دادم برس!» هیچ‌وقت این‌طور غریبی نکشیده بودم؛ انگار صحنهٔ کربلا بود که داشتم در کنار خیمه‌های نیم‌سوخته با دختران پابرهنه فریاد می‌زدم.
می‌دانستم حامد در حوالی ویلای آبسرد است. از لیست تماس‌ها بلافاصله شماره‌اش را گرفتم و بی‌مقدمه گفتم: «مادر! به فریادمون برس!» حامد دستپاچه شده بود، نمی‌دانست چه شده و پشت سر هم می‌پرسید: «مادر! آروم باش! بگو چی شده؟ کجایید؟»
-ما توی جاده‌ایم، سر آبسرد. به دادمون برس، پدرت رو زدن.
بعد از او هم به مهدی زنگ زدم و ماجرا را برایش تعریف کردم. به او سپردم هانی را هم خبردار کند و خودشان را زودتر برسانند. دقایقی نگذشت که حامد و همسرش مرجان از راه رسیدند. حامد وقتی دید پدرش در آغوش من است، صدا زد: «بابا زنده‌ست؟
-نمی‌دونم، بدنش گرمه.
‌-حرف میزنه؟
‌-نه، اصلا. ساکته.
زندگی ما چقدر زود تمام شد. سی چهل سال که همراه یک مرد باشی، مدت زیادی نیست؛ مثل برق‌وباد گذشت و حالا تمام هستی و داروندارم را دارم یکجا از دست می‌دهم. اصلا این قرار ما نبود که او تنها برود. هر بار هرجا که می‌رفت، همراهش بودم؛ اصلا بدون من هیچ‌جا نمی‌رفت؛ مگر جاهایی که از لحاظ امنیتی می‌بایست تنها می‌رفت و کسی اطلاع نداشت.
یک هفته پیش بود که ظهر از تهران راهی شمال شدیم و شب به بهشهر رسیدیم. مزار پدر و مادرم در امامزاده محمد (علیه‌السلام) بود. دلم می‌خواست برویم سر مزارشان که محسن گفت: «هوا تاریکه، از همین جا فاتحه بخونیم
رستم‌کلا منطقه خانوادهٔ پدری‌ام است؛ روستایی در دل مازندران. گاه‌گاهی برای تجدید روحیه بار سفر می‌بستیم و راهی آنجا می‌شدیم. آنجا محسن فارغ از جلسه، سخنرانی، مشاوره و... تماما برای خانواده بود و ما به‌راحتی از بودن در کنارش لذت می‌بردیم. هر روز صبح در هوایی دل‌چسب دور هم جمع می‌شدیم و صبحانه می‌خوردیم. محسن می‌گفت: «این محیط آروم و ساکت کجا و تهران کجا؟»
با اینکه ناشناس می‌رفتیم، محافظ‌هایش با تمام وجود منطقه را رصد می‌کردند تا مشکلی پیش نیاید. همیشه گفتم و می‌گویم، من شرمندهٔ تیم حفاظت او هستم. برای نگهداری و حفظ محسن، از جان و دل مایه می‌گذاشتند. چقدر محسن آن‌ها را دوست داشت! وقتی هم هانی همراهمان می‌آمد،‌ خیالشان راحت‌تر می‌شد. می‌گفتند: «تا وقتی هانی توی خونه و ماشین کنار شماست،‌ ما کمتر نگران میشیم.» راست می‌گفتند. هانی خودش یک محافظ تمام‌عیار بود. در خانه که بود، درست اتاق روبه‌روی اتاق ما می‌خوابید و حتی شب‌ها هم اگر چیز مشکوکی احساس می‌کرد،‌ زودتر از همه بیدار می‌شد. برای محافظت از پدرش، در را قفل می‌کرد و خودش می‌رفت سرک می‌کشید ببیند چه خبر است».

 
لینک کوتاه
اخبار مرتبط
نظرات شما
0 نظر
ارسال نظرات