چیزهای کوچک اینچنینی

کتاب چیزهای کوچک اینچنینی نوشتهٔ کلر کیگن و ترجمهٔ محمد حکمت است. نشر نون این رمان کوتاه، تاریخی و ایرلندی را روانهٔ بازار کرده است.

کتاب و ادبیات- رمزگشانیوز؛ کتاب چیزهای کوچک اینچنینی (یا «چیزهای کوچکی مثل این‌ها») که با بریده‌ای از اعلامیهٔ تشکیل جمهوری ایرلند در سال ۱۹۱۶ میلادی آغاز شده، حاوی رمانی است در ۷ فصل. این رمان کوتاه، روایتی خیالی است که هیچ بخشی از آن بر اساس فرد یا افرادی خاص نوشته نشده است. داستان از یک روز عادی در یک روستای کوچک ایرلندی آغاز می‌شود. این روز ظاهراً بی‌اهمیت است، اما اتفاقاتی کوچک و جزیی در طی آن اتفاق میفتد؛ اتفاق‌هایی که تأثیرات بزرگی بر روی زندگی افراد دارد. «بیل فرلانگ» که تاجر زغال‌سنگ است، در شهری کوچک در ایرلند با سخت‌کوشی و مردم‌داری زندگی آرام و معمولی خود را در کنار همسر و دخترانش می‌گذراند. روزی نزدیک کریسمس سال ۱۹۸۵، هنگام تحویل بار، ناخواسته با صحنه‌ای روبه‌رو می‌شود که او را بر سر دوراهی قرار می‌دهد. اینجا است که نویسنده موقعیتی آشنا را به تصویر می‌کشد؛ اینکه پس از خبردارشدن از چیزی، نادیده‌گرفتنش برایمان ناممکن می‌شود؛ هر چند آن چیز تأثیری مستقیم بر زندگی خودمان نداشته باشد. این رمان کوتاه پرسش‌های عمیقی را مطرح می‌کند؛ دربارۀ تبانی، امید، دشواری تغییر و ماهیت پیچیدۀ پرداخت تاوان. کلر کیگن تجربه‌هایی کوچک را به‌شکلی جذاب و عمیق بیان کرده؛ به‌طوری‌که می‌تواند خوانندهٔ رمان را به تفکر وا دارد. گفته شده است که یکی از نقاط قوت این کتاب، زبان نویسنده و توصیف‌های واقع‌گرایانهٔ او است. این نویسنده با دقت به همهٔ جزئیات اثر پرداخته و شخصیت‌ها را به‌شکلی زنده و واقعی پرداخت کرده است. این کتاب به‌طور عمیق به مسائلی مانند خانواده، انسانیت و تأثیر کوچک‌ترین اتفاقات در زندگی می‌پردازد.
فیلم «چیزهای کوچک این‌چنینی» در سال ۲۰۲۱ و با کارگردانی «تیم میلانتس» و نویسندگی «اندا والش»، با اقتباس از کتاب حاضر ساخته شده است. کتاب حاضر جوایز و افتخارات گوناگونی داشته است. این اثر، چهارمین کتاب کلر کیگن و به‌گفتهٔ منتقدان مهم‌ترین اثر او بوده است.

خواندن کتاب چیزهای کوچک اینچنینی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایرلند و قالب رمان کوتاه تاریخی پیشنهاد می‌کنیم.

درباره کلر کیگن
کلر کیگن (یا «کلر کیگان») در سال ۱۹۶۸ میلادی به دنیا آمده است. او نویسنده‌ای ایرلندی است که به‌خاطر داستان‌های کوتاهش برندهٔ جایزه‌های گوناگونی شده است. داستان‌های این نویسنده در نیویورکر، بهترین داستان‌های کوتاه آمریکایی، گرانتا و پاریس ریویو به چاپ رسیده است.

بخشی از کتاب چیزهای کوچک اینچنینی
«هواشناسی برای هفتهٔ کریسمس پیش‌بینی بارش برف کرده بود. مردم که می‌دانستند کارگاه زغال ده روزی بسته می‌شود، هول برشان داشته بود و زنگ می‌زدند تا سفارش‌های دم‌آخریشان را بدهند و وقتی خط تلفن راه می‌داد، غر می‌زدند که بهشان راه نمی‌داده. از آن گذشته،‌ آخرین بارِ سال تأخیر داشت و باید از بارانداز تحویل گرفته می‌شد. فرلانگ کتلین را که مدرسه‌اش تعطیل بود، مسئول دفتر کرد و خودش مشغول تحویل بارهای بیرون از شهر و تا حد امکان، وصول طلب‌ها شد. وقتی موقع ناهار برمی‌گشت، کتلین بار بعدی و بارنامه‌ها را آماده گذاشته بود تا زمان هرچه کمتری تلف شود و در همان زمانِ کوتاه فرلانگ لقمه‌ای می‌خورد و دوباره راهی می‌شد.
روز شنبه پس از برگشتن از شیفت صبح، به نظرش آمد چیزی نمانده کاسهٔ صبر کتلین سرریز شود ولی دیگر به آخرین سری سفارش‌ها رسیده بودند. کتلین بارنامه‌ها را به او داد و گفت همین الان از طرف صومعه یک سفارش تازهٔ بزرگ آمده.
فرلانگ گفت:‌ «من الان می‌رم بیرون و به بچه‌ها می‌گم این یکی رو پیش از شب آماده کنن. خودم صبح می‌رم تحویل می‌دم.»
«بابا، فردا یک‌شنبه است.»
«چاره چیه؟ دوشنبه که برنامه‌مون پُرتر از پُره _ و بعدش هم که روز پیش از کریسمس نصف روزه.»
زحمت ناهار خوردن را به خود نداد. از عجلهٔ اینکه زودتر برگردد سر باقیماندهٔ کارها، فقط یک لیوان چای با چند تا بیسکویت پایین داد ولی یک دقیقه دم بخاری گازی ایستاد تا خودش را گرم کند چون بخاری کامیون دیگر نفس‌های آخرش را می‌کشید و برای همین دست و پاهایش یخ می‌کردند.
«کتلین، این تو جات به اندازهٔ کافی گرمه؟»
کتلین داشت رسیدها را مرتب می‌کرد ولی انگار جایی برای گذاشتن‌شان پیدا نمی‌کرد.
«بابا، من مشکلی ندارم.»
«مشکلی نداری؟»
«عالی‌ام.»
«وقتی من نیستم هیچ‌کدوم از این مردها که اذیتت نمی‌کنن؟»
«نه.»
«اگه کردن باید بهم بگی.»
«بابا، اصلاً همچین چیزی نیست. باور کن.»
«قسم می‌خوری؟»
«به خدا قسم.»
«خب پس چیه؟»
کتلین رو برگرداند و با کاغذهای توی دستش وررفت.
«قضیه چیه بچه جون؟»
کتلین کپی سفارش صومعه را روی بقیهٔ رسیدها توی میلهٔ روی میز فروکرد.
«من فقط دلم می‌خواد پیش از اینکه مغازه‌ها ببندن با دوستام برم خرید و چراغونی‌ها رو ببینم و شلوار جین پرو کنم ولی مامان زنگ زد و گفت باید همراهش برم پیش دندون‌پزشک.»
صبح روز بعد وقتی فرلانگ بیدار شد و پرده را کنار زد، آسمان با تعداد اندکی ستارهٔ کم‌نور، عجیب و نزدیک به نظر می‌آمد. در خیابان سگی چیزی را از توی یک قوطی حلبی می‌لیسید و قوطی را با پوزه‌اش روی کف یخ‌زده با سروصدا جابه‌جا می‌کرد. کلاغ‌ها صبح به این زودی بیرون آمده بودند و می‌سریدند و قارقارهای کوتاه و خشن و قاااارقاااارهای بلند و شیوا سرمی‌دادند انگار باید به طریقی اعتراض خود را به دنیا ابراز می‌کردند. یکی‌شان ایستاده بود و جعبهٔ پیتزایی را پاره می‌کرد؛ کارتن را با یک پا نگه داشته بود و شکاکانه به محتویاتش نوک می‌زد. سپس بال‌هایش را به هم زد و با یک تکه نان پیتزا در دهان سریع پرواز کرد. بعضی کلاغ‌های دیگر که پنجه‌زنان راه می‌رفتند و زمین و اطرافشان را با بال‌های توداده بازرسی می‌کردند، حالت آدم‌های شیک و اتوکشیده را داشتند و فرلانگ را یاد کشیش جوانی می‌انداختند که دوست داشت دستانش را پشت کمرش به هم گره کند و دور شهر قدم بزند».










 
لینک کوتاه
اخبار مرتبط
نظرات شما
0 نظر
ارسال نظرات