پرواز جلال همیشه آزاد
امروز که از خواب بیدار شدم کلافگی عجیبی داشتم،گیج و سر درگم از صبح به خودم گفتم خستگی ترافیک سفر است و تا دم ظهر که یهو چشمم به تقویم افتاد نام جلال برقی در چشم و مغزم زد که ای! گرفتار در ایام امروز، سالروز پرواز جلال همیشه آزاد است از لباس سخت و ضمخت روزگار. همان جلالِ سیمین بانوی شیرازی که هر ساختاری و دیواری برایش شکننده بود. بقول دوستی عمو جلال دوست داشتنی …
یادداشت- رمزگشانیوز؛ در این مطلب به قلم مهدی کیان میخوانید: امروز که از خواب بیدار شدم کلافگی عجیبی داشتم،گیج و سر درگم از صبح به خودم گفتم خستگی ترافیک سفر است و تا دم ظهر که یهو چشمم به تقویم افتاد نام جلال برقی در چشم و مغزم زد که ای! گرفتار در ایام امروز، سالروز پرواز جلال همیشه آزاد است از لباس سخت و ضمخت روزگار. همان جلالِ سیمین بانوی شیرازی که هر ساختاری و دیواری برایش شکننده بود. بقول دوستی عمو جلال دوست داشتنی …
بله، امروز همان روزی است که قفسه سینه جلال زیر فشار بسیار، درد گرفت همان روز که قلبش به قفس زندگانی کوبید و بیرون آمد. قلبش گریخت؛ از این دیار بی درمان، از این جهان از این همه اما و اگر و بود و نبود. قلبش ۴۵ سال در قفس تپیده بود، حالا می خواست در آسمان بتپد هرچند هنوز هم برای سیمین دارد می تپد.
فرای کلمات، در هوای روشنفکری و تحول، در بیکرانگی رهایی و آزادی، در آسمان که هیچ سقفی برایش متصور نیست.
به خانه جلال که می روید بعد از سال ها هنوز بر روی یک به یک آجرهایی که خود جلال به عشقِ لبخندِ سیمینش با پول نویسندگی ساخته بود، برایت سخن می گوید.
از نامه های سیمین که از فرنگ برای جلالش می نوشت تا کج خلقی های جلال بواسطه دوری دانشور که کاغذ و قلم و اُشنو را کرده بود همدم و همراهش.
امان از اشنو لعنتی که باتمام مضراتش با کامی هوای سرش را عوض می کرد…
جلال و سیمین برای سلامتی اش به اسالم عزیمت کرده بودند و میرفت پس از قدم زدن روزانه اش و خوش و بش با مردم محلی و کارگران کارخانه چوببُری، در آن بالاخانه چوبی داستانش را می نوشت. درخت اقاقیایش را آب داده و گلخانه اش را تر و تمیز کرده. باید نسیم شد و از جرز دیوار به داخل رفت، دست به آن پرده ها با آن گل های اُخرایی که سیمین خانم خودش دوخته بود کشید، باید عصای جلال را بر داشت و یک عمر روشنفکری و ناکامی و تلاش و بیهودگی را به آن تکیه داد تا حال جلال را فهمیدکه چه کشید تا آبی از عمق چاه بالا بکشد برای مغزهای خشک، برای فکرهای شوره بسته، باید ساعت جلال را از روی طاقچه برداشت و به دست بست و رفت ته اقیانوس بی کسی، آنجا که در عمق کسی را پیدا کنی که حرف آدم را می فهمد و نهنگان، جاماندگان را در شکمشان پناه می دهند.
باید هی شنا کرد شنا کرد تا به عمق افکار و پستوی نوشته جلال پی برد. همان جلالی که تنها معشوقه اش در تعریف جلال چنین می گوید: «من زنِ جلال آل احمد هستم. او را از نوشته هایش جدا نمی کنم و نه تنها به عنوان یک مرد، بلکه او را به عنوان مردی که نویسنده است می شناسمش. جلال خیلی شبیه نوشته هایش است. یعنی سبک جلال، خود اوست با این تفاوت که من با چرک نویسش و دیگران با پاک نویسش مواجه هستند.»
نمی شود از سیمین دانشور گفت و از جلال آل احمد حرفی به میان نیاورد...
18 شهریور سالروز درگذشت جلال
چند فصلی است که دیگر
غم غربت ندارد …
بله، امروز همان روزی است که قفسه سینه جلال زیر فشار بسیار، درد گرفت همان روز که قلبش به قفس زندگانی کوبید و بیرون آمد. قلبش گریخت؛ از این دیار بی درمان، از این جهان از این همه اما و اگر و بود و نبود. قلبش ۴۵ سال در قفس تپیده بود، حالا می خواست در آسمان بتپد هرچند هنوز هم برای سیمین دارد می تپد.
فرای کلمات، در هوای روشنفکری و تحول، در بیکرانگی رهایی و آزادی، در آسمان که هیچ سقفی برایش متصور نیست.
به خانه جلال که می روید بعد از سال ها هنوز بر روی یک به یک آجرهایی که خود جلال به عشقِ لبخندِ سیمینش با پول نویسندگی ساخته بود، برایت سخن می گوید.
از نامه های سیمین که از فرنگ برای جلالش می نوشت تا کج خلقی های جلال بواسطه دوری دانشور که کاغذ و قلم و اُشنو را کرده بود همدم و همراهش.
امان از اشنو لعنتی که باتمام مضراتش با کامی هوای سرش را عوض می کرد…
جلال و سیمین برای سلامتی اش به اسالم عزیمت کرده بودند و میرفت پس از قدم زدن روزانه اش و خوش و بش با مردم محلی و کارگران کارخانه چوببُری، در آن بالاخانه چوبی داستانش را می نوشت. درخت اقاقیایش را آب داده و گلخانه اش را تر و تمیز کرده. باید نسیم شد و از جرز دیوار به داخل رفت، دست به آن پرده ها با آن گل های اُخرایی که سیمین خانم خودش دوخته بود کشید، باید عصای جلال را بر داشت و یک عمر روشنفکری و ناکامی و تلاش و بیهودگی را به آن تکیه داد تا حال جلال را فهمیدکه چه کشید تا آبی از عمق چاه بالا بکشد برای مغزهای خشک، برای فکرهای شوره بسته، باید ساعت جلال را از روی طاقچه برداشت و به دست بست و رفت ته اقیانوس بی کسی، آنجا که در عمق کسی را پیدا کنی که حرف آدم را می فهمد و نهنگان، جاماندگان را در شکمشان پناه می دهند.
باید هی شنا کرد شنا کرد تا به عمق افکار و پستوی نوشته جلال پی برد. همان جلالی که تنها معشوقه اش در تعریف جلال چنین می گوید: «من زنِ جلال آل احمد هستم. او را از نوشته هایش جدا نمی کنم و نه تنها به عنوان یک مرد، بلکه او را به عنوان مردی که نویسنده است می شناسمش. جلال خیلی شبیه نوشته هایش است. یعنی سبک جلال، خود اوست با این تفاوت که من با چرک نویسش و دیگران با پاک نویسش مواجه هستند.»
نمی شود از سیمین دانشور گفت و از جلال آل احمد حرفی به میان نیاورد...
18 شهریور سالروز درگذشت جلال
چند فصلی است که دیگر
غم غربت ندارد …
گالری عکس
لینک کوتاه
کلید واژه
اخبار مرتبط
نظرات شما
0 نظر