یاد دوران کودکی که میافتیم، بازی بود و جنب و جوش و تحرک. یک جا نشستن برایمان معنا نداشت. اگر توی خانه بودیم پُشتیها و بالشها، وسایل خانه سازیمان بودند و ضبط صوت خانه و نوارکاست، تمرین گویندگی و خوانندگیمان. اما تمام بازیهای ما در خانه خلاصه نمیشد. به جز یک ساعت برنامه کودک که مجریِ آن بیشتر از اعضای خانواده نگران سلامتِ چشمهای ما بود، برنامه و کار دیگری برای سرگرمی وجود نداشت.
به گزارش رمزگشانیوز فرزانه یوسفیان- یاد دوران کودکی که میافتیم، بازی بود و جنب و جوش و تحرک. یک جا نشستن برایمان معنا نداشت. اگر توی خانه بودیم پُشتیها و بالشها، وسایل خانه سازیمان بودند و ضبط صوت خانه و نوارکاست، تمرین گویندگی و خوانندگیمان. اما تمام بازیهای ما در خانه خلاصه نمیشد. به جز یک ساعت برنامه کودک که مجریِ آن بیشتر از اعضای خانواده نگران سلامتِ چشمهای ما بود، برنامه و کار دیگری برای سرگرمی وجود نداشت. امتحانهای خرداد ماه که تمام میشد، تنها برای ناهار و شام و خواب به خانه برمیگشتیم. توی کوچه بودیم و روزهایمان را با بچه محلهایها میگذراندیم.
از لِیلِی بازی و طناب بازی تا دوچرخه سواری و توپ بازی. اسم بازی که میآمد تصورمان این بود بلند شویم، تحرک کنیم و تا زمانی که خسته شویم _که آن اتفاق هم خیلی کم پیش میآمد_ نمینشستیم. خستگی در بازی معنایی نداشت، تا آخرین لحظه که اجازه داشتیم در کوچه باشیم؛ بازی میکردیم، میدویدیم، حاضر به تمام کردن و رفتن به خانه نبودیم، با اینکه میدانستیم فردا صبح بعد از صبحانه خوردن هم اجازه داریم به کوچه بیاییم و روز را از نو و با بازی شروع کنیم.
به دنبال کشف بودیم و کنجکاو از پیرامونمان. میرفتیم و بی محابا به دنبال این بودیم که در دنیای بازیها چه خبر است؟ همین بودن در بازیها و لمس کردنِ لحظهها، زندگیمان را میساخت. لابلای رویاهای دور دست و خواستنیهایمان پرواز میکردیم. بدونِ ترس از آیندهای که قرار است در پسِ آن چه تلخیها و یا رنجهایی را تجربه کنیم، دل به دل هم میدادیم.
غول چراخِ جادو را جدی نمیدانستیم، چون آنچه از او میخواستیم همه برایمان در بازی محقق شده بود. همین که همبازی داشته باشیم و با آنها از سرِ شوق بخندیم و برقصیم برایمان بزرگترین دستاورد بود. سقفِ آرزوهایمان، حیاطِ دیگری بود. برای خودمان چیزی طلب نمیکردیم، جمع را میدیدیم و دوست داشتیم تا ابد بمانیم برای هم.
بازیهای گروهی و در جمع بودن، بازیِ آن دورانِ کودکان بود. مگر تنهایی هم میشد بازی کرد! دوچرخه سواری بود که آن هم همهی بچههای کوچه در زمانی مشخص دوچرخهها را برای مسابقه بیرون میآوردند. روزمان پُر میشد از خنده، شادی، رقص و گاهی هم دعواهای کودکانه که آنهم شیرینی بازی بود.
چند سالیست از آن جنب و جوشهای کودکانه خبری نیست. قهقهه و شوقِ بازی و سرو صداهای بچهها به گوش نمیرسد. نه در محله و کوچه، نه در خانههایی با متراژهای کوچک که فقط به کودک میگوییم: کمی آرامتر! صدایت بلند است! همسایه خوابیده!
از خانههای ویلایی و حیاطدار خبری نیست. از فوتبال بازی و افتادن توپ در حیاطِ همسایه و رفتن درِ خانههایشان تا لقمهی نون و پنیری که عصرانه مادر برایمان درست میکرد تا وسط بازی که ما را به نفس نفس انداخته، جانی تازه کنیم، خبری نیست. چنان خسته از بازی روز بودیم که نمیدانیم شب چطور خوابمان میبرد.
چند روز پیش یکی از دوستان عکسی را از سفرش به بوکان به من نشان داد. از اینکه چنان صحنهای را ثبت کرده بود برایم جالب بود. از او خواستم عکس را برایم بفرستد. چند روز به کودکانی که در عکس بودند فکر کردم و روزگار بزرگ شدنشان را با روزگار زمانِ خودمان مقایسه کردم. کودکان در کنار هم نشستهاند و مشغول بازی هستند، اما در این عکس تنهایی و انزوا موج میزند. در جمع نشستهای اما بازی مشترکی نداری! تحرکی در آن وجود ندارد و شاید دردِ بزرگِ این روزهای کودکانِ ما همین باهم و تنها بودنشان است.
بماند که بازی با گوشی و تبلت آسیبهای بسیاری از جمله آسیب به چشم، اضافه وزن، آسیب به مغز و شنوایی، مشکلاتی در ستون فقرات، وابستگی به دنیای مجازی بازیها، اختلال در یادگیری، بلوغ زودرس و... را به دنبال دارد، اما دردی که پُشتِ این عکس پنهان شده، دردِ تنهایی کودکان است.
اینجاست که نیاز به آن غولِ چراغِ جادو داریم. بیاید و بگوید چه آرزویی دارید و ما روبرویش بنشینیم و یک به یک از دوران کودکیهایمان و بازی کردنهایمان بگوییم و بخواهیم لااقل برای یک روز هم که شده، کوچهها را مملو از کودکانی ببینیم که شادمانه در دنیایی به دور از دنیای ماشینی، در رویاهایشان قدم میزنند.
امیدوارم نه تنها کودکانمان، بلکه ما بزرگترها هم بتوانیم در رویاهایمان قدم بزنیم، باورشان کنیم، تجسم را به واقعیت تبدیل کنیم و بسازیم آنچه را که میخواهیم. قدرت روبرو شدن با خواستههایمان را داشته باشیم تا نه حسرتی برایمان باقی بماند و نه از دردی کهنه سخن بگوییم.
صدای بازیِ بچهها در گوشهایم میپیچد...
عکس: علی نوریان
F.Yosefianpour@Gmail.com