«زنگها برای که بهصدا درمیآید» یکی از مشهورترین رمانهای ارنست همینگوی(۱۹۶۱-۱۸۹۹)، نویسنده آمریکایی است. این داستان روایتی است از جنگهای داخلی اسپانیا از دید یک سرباز آمریکایی متخصص مواد منفجره. با توجه به اینکه همینگوی سابقه حضور در جنگ جهانی اول و همچنین اسپانیا را داشت، شاید بتوان این سرباز را راوی نگاه و اندیشه همینگوی در این جنگ دانست.
کتاب و ادبیات- رمزگشانیوز؛ در بریدهای از کتاب میخوانیم: « انسلمو، رابرت جوردان را دید که داخل غار کنار میز نشسته و پابلو هم روبهرویش بود. روی میز، یک بطری شراب و جامی پر جلوی هر کدام از آنها دیده میشد. رابرت جوردان دفترچه یادداشت و مدادی در دست داشت. خانم پابلو و ماریا در اتاق پشتی غار و جایی که دیده نمیشدند، مشغول کار بودند. انسلمو از اینکه میدید خانم پابلو کنار میز نیست و این دو نفر تنها نشستهاند، تعجب کرد. نمیتوانست حدس بزند که خانم پابلو، ماریا را در آن اتاق پیش خود نگه داشته تا این دو نفر آزادانه با هم حرف بزنند. وقتی انسلمو وارد شد و پرده را کنار زد، رابرت جوردان او را دید. پابلو خیره به بطری شراب نگاه میکرد، ولی در حقیقت آن را نمیدید. انسلمو رو به رابرت کرد و گفت: ـ من از آن بالاها میآیم. ـ پابلو ماجرا را تعریف کرده است. ـ بالای تپه شش نفر از دسته الساردو کشته شده و افتادهاند. فاشیستها سرهای همه را بریده بودند. رابرت سری تکان داد. پابلو به ظرف شراب خیره مانده بود و هیچ نمیگفت. نمیشد از قیافهاش حدس زد که به چه فکر میکند. با چشمان ریز خود چنان ظرف شراب را نگاه میکرد که گویی در تمام عمر چنین چیزی ندیده. رابرت از انسلمو خواست بنشیند. پیرمرد کنار میز نشست. رابرت یک بطری ویسکی را که الساردو به او هدیه داده بود، از کشوی میز بیرون آورد. نیمی از بطری خورده شده بود. رابرت جامی برداشت، پر از ویسکی کرد و به دست انسلمو داد و گفت: ـ پیرمرد خوب این را بنوش».