کتاب روان نوشتهٔ پل بلوم و ترجمهٔ میثم همدمی است. نشر نوین این کتاب را منتشر کرده است.
کتاب و ادبیات- رمزگشانیوز؛ کتاب روان به بررسی مفهوم همدلی و تاثیر آن بر رفتار و تصمیمگیریهای انسانی میپردازد. بلوم، روانشناس و استاد دانشگاه ییل، در این کتاب از همدلی سخن میگوید، که اغلب ارزشی مثبت در نظر گرفته میشود، اما ممکن است در مواقعی منجر به تصمیمگیریهای نادرست و حتی زیانآور شود. کتاب روان راهنمای تخصصی و هیجانی برای صمیمیترین جنبههای طبیعت ما ست که معادل یک دوره دانشگاهی جدی را ارائه میکند. این کتاب بیشتر از یک مرور کلی از حوزهٔ روانشناسی است. بلوم آنچه را که روانشناسی میتواند دربارهٔ مهمترین مسائل اخلاقی و سیاسی زمان ما به ما بگوید (از جمله اعتقاد به تئوریهای توطئه، نقش ژنها در توضیح) تفاوتهای انسانی و ماهیت تعصب و نفرت را آشکار میکند. او همچنین میگوید که چگونه روانشناسی میتواند بینشهای عملی در مورد مسائل مهم به ما بدهد؛ از درمان بیماریهای روانی مانند افسردگی و اضطراب تا بهترین راه برای داشتن زندگی شاد و رضایتبخش.
بلوم مفهوم همدلی را تعریف میکند و به تفاوت آن با دیگر احساسات بشری مانند عشق و دلسوزی میپردازد. او همدلی را به عنوان یک واکنش عاطفی به درد و رنج دیگران توصیف میکند. نقاط ضعف و کاستیهای همدلی را مورد بحث قرار میدهد و استدلال میکند که همدلی میتواند منجر به تصمیمگیریهای جانبدارانه و ناعادلانه شود و احساسات شدید فردی را بر منطق و عقل ترجیح دهد. در نظر بلوم، به جای همدلی، از «دلسوزی عقلانی» (Rational Compassion) میتوان استفاده کرد؛ یعنی رویکردی که شامل درک عمیقتری از مسائل اجتماعی و انسانی و تشخیص راهکارهای مؤثر و عادلانهتر است.
کتاب با اشاره به تحقیقات علمی و دادههای تجربی، میکوشد نشان دهد چرا همدلی گاهی نتایج نامطلوب دارد و چرا رویکردهای عقلانیتر میتوانند کاراتر باشند. بلوم به بررسی تأثیرات همدلی در سیاست، بهداشت، و دیگر حوزههای اجتماعی میپردازد و نمونههایی را از موقعیتهای گوناگون ارائه میدهد. هدف این کتاب، بازنگری در مفهوم همدلی و تأکید بر اهمیت رویکردهای عقلانی و دلسوزانه در مواجهه با مشکلات انسانی است. بلوم میخواهد نشان دهد که با استفاده از عقل و منطق میتوان به نتایج بهتر و انسانیتری دست پیدا کرد.
خواندن کتاب روان را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران موفقیت و خودیاری پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب روان
«در اواخر بعدازظهر سیزدهم سپتامبر سال ۱۸۴۸، رویدادی معجزهآسا و وحشتناک برای یکی از سرکارگران جوان گروه ساختوساز راهآهن در شهر کاوندیش ایالت ورمانت افتاد. فینیاس گِیج در حال آمادهسازی مسیر ریلگذاری راهآهن بود و کارش روالی معمول داشت. او ابتدا صخرهها را سوراخ میکرد، بعد پودر منفجره و فتیله را داخل حفرهٔ ایجادشده قرار میداد و سپس روی حفره را با شن و خاک پر میکرد. بعد با میلهای آهنی که شبیه به یک نیزه به نظر میرسید و حدود ۱/۱ متر طول و ۱/۶ کیلوگرم وزن داشت، روی شن یا خاک را میفشرد تا صخره را برای انفجار آماده کند. بعد از آن، فتیله روشن میشد و صخرهها بهواسطهٔ انفجار از سر راه برداشته میشدند.
هیچکس نمیداند گِیج چطور اشتباهی مرتکب شد، شاید چیزی حواس او را پرت کرده بود؛ درهرحال، وی پیش از ریختن شن روی مواد منفجره با میلهٔ آهنی روی حفره کوبید و بدینترتیب سبب انفجار مواد منفجره شد. میلهٔ آهنی با نیروی فوقالعاده بهسوی بالا پرتاب شد، در این مسیر از سمت چپ وارد سرِ گِیج شد، از بالای چشم چپ از سمت چپ مغزش عبور کرد و بعد از شکافتن جمجمهٔ او، چند متری عقبتر فرود آمد.
گیج هوشیاری خود را از دست داد، ولی فقط برای یک لحظه. اعضای گروه به او کمک کردند تا سوار گاری شود و بعد او را به مسافرخانهٔ کاوندیش بردند و در آنجا اتاقی برایش اجاره کردند. گیج در ایوان اتاق نشست و شرح واقعه را برای حاضران تعریف کرد. وقتی بالاخره سروکلهٔ پزشک پیدا شد، گیج گفت: «دکتر، شما بهقدر کافی اینجا کار خواهید داشت.»
تا مدتی، وضعیت گیج نامعلوم بود. او به عفونت دچار شده بود و به همین سبب به درمان فراوان نیاز داشت؛ بااینهمه، پس از گذشت چند ماه، ظاهراً بهبود یافت. او بینایی خود را از دست نداده بود، میتوانست حرکت کند، سخن بگوید و گفتههای دیگران را درک کند. او ابداً ظرفیتهای ذهنی خود را از دست نداده بود. شاید گمان کنید گیج بهراستی خوششانس بوده است.
ولی گِیج اصلاً خوششانس نبود. همچنان که پزشکش، جان مارتین هارلو، در مورد شخصیت قبلیاش چنین مینویسد: «[گِیج] مردی بهغایت توانا و کارآمد بود، دارای عاداتی متعادل بود و منشی سرشار از انرژی داشت و به زیرکی یک تاجر بود.» اما بعد از حادثه: «گِیج دیگر خودش نبود. او دمدمیمزاج و هتاک شده بود. گهگاه بهشدت فحاشی میکرد و نشان میداد که احترامی برای همکاران خود قائل نیست.» به گفتهٔ هارلو، گِیج "ذهنیت یک کودک" و "شهوات حیوانی یک مرد نیرومند" را داشت.
گِیج که نمیتوانست بهعنوان سرکارگر به شغل سابقش بازگردد، طی سالهای بعدی چندین شغل را آزمود، ازجمله راندن کالسکه در شیلی و بدل شدن به یکی از جاذبههای موزهٔ آمریکایی بارنوم در شهر نیویورک، با نشان دادن میلهای که از سرش عبور کرده بود و تعریف کردن شرح حادثه برای بازدیدکنندگان موزه. یازده سال پس از سانحه، حملات تشنج گیج شروع شدند و درنهایت او چند ماه بعد در منزل مادرش درگذشت.
ماجرای فینیاس گیج نشان میدهد که چگونه آسیب مغزی (و بهطور خاص، آسیب قطعهٔ پیشانی واقع در جلوی سر) میتواند تأثیر عمیقی بر برخی از مهمترین وجوه شخصیتی ما -خویشتنداری، نحوهٔ رفتارمان با سایرین و منشمان- بگذارد.
مدتهاست بر سر جزئیات اتفاقی که برای گیج روی داد بحثوجدل وجود دارد و با گذر زمان جزئیاتی نیز به ماجرای او افزوده شدهاند. (۱) منتها میتوانم بگویم که شرح سطور پیشین دقیق است. درهرحال، جهان هزاران فرد شبیه به گیج را به خود دیده است. گزارشهای متعددی از آسیبدیدگی مغزی در دسترس هستند که در آنها ماهیت فرد آسیبدیده عمیقاً تغییر کرده است.
در ادامه به شرح مورد مشابه دیگری میپردازیم که البته نتیجهای متفاوت داشت. ماجرا به گرِگ اِف. مربوط است که نخستینبار توسط عصبشناس [بریتانیایی]، اولیور ساکس، در مقالهای تحت عنوان "آخرین هیپی" توصیف شد. (۲) گرگ در نوجوانی فردی بیقرار و سرکش بود. او مدرسه را رها کرد، به عضویت [فرقهٔ هندوی] هاره کریشنا درآمد و به معبدی در نیواورلئان نقلمکان کرد. گرِگ پس از مدتی اقامت در معبد، رهبر گروه را تحت تأثیر قرار داد و رهبر او را مردی مقدس خواند. بعد گرِگ رفتهرفته بیناییاش را از دست داد. این وضعیت نه بهعنوان مشکلی که باید مورد درمان قرار میگرفت، بلکه یک رویداد معنوی قلمداد شد.
[اعضای معبد] گرِگ را "نورانی" توصیف کردند؛ به باور آنان "نور درون" او در حال رشد بود... و بهراستی به نظر میآمد که او هرروز معنویتر از قبل میشد؛ آرامشی شگرف او را فراگرفته بود. او دیگر مثل قبل ناشکیبا نبود یا اشتهای سابقش را نداشت. گاه او را درحالیکه به جایی خیره شده بود، با تبسمی عجیب (و به قول بسیاری "متعالی") بر لب مییافتند. سوامی معبد میگفت: چقدر زیباست؛ او در حال بدل شدن به یک قدیس است.
پس از گذشت چهار سال، مسئولان معبد به والدین گرِگ اجازه دادند تا فرزندشان را ملاقات کنند و وقتی چنین کردند:
والدین وحشتزده بودند. پسر لاغراندام آنان که موهایی پرپشت داشت، حالا چاق و طاس شده بود. همیشه تبسمی "احمقانه" بر لب داشت (حداقل پدر گرِگ اینطور میگفت). او مدام قطعاتی از ترانه یا آیهای را میخواند و نظراتی "ابلهانه" میداد و درعینحال تمامی هیجانات ابرازشده از سوی او بسیار سطحی شده بودند (به قول پدرش: «انگار هیجاناتش از وجودی توخالی ساطع میشدند.»). او علاقهاش را به تمامی "امور جاری" از دست داده، دچار موقعیتْناآگاهی و کاملاً نابینا شده بود».