کتاب تلخ و شیرین نوشتهٔ سوزان کین و ترجمهٔ علی حاج زوار است. نشر نوین این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این اثر کوشیده تا تبدیل درد به خلاقیت، تعالی و عشق را به ما آموزش دهد.
کتاب و ادبیات- رمزگشانیوز؛ نشر نوین نسخۀ فارسی کتاب Bittersweet را با خرید حق انحصاری ترجمه و انتشار در ایران از ناشر اصلی Inkwell Management زیرمجموعۀ انتشارات Penguin Random House با نام «تلخ و شیرین» منتشر کرده است. طبق این قرارداد انحصاری، همهٔ حقوق این اثر از جمله انتشار کاغذی و الکترونیکی برای نشر نوین محفوظ بوده و ترجمه و انتشار مجدد آن توسط سایر مترجمان و ناشران ایرانی، خلاف قوانین کپیرایت بینالمللی و اخلاق حرفهای است.
درباره کتاب تلخ و شیرین
کتاب تلخ و شیرین، نوشتۀ سوزان کین، نویسندۀ مشهور آمریکایی دربارۀ تلخترین لحظات و تجربیات زیستۀ انسانهاست که در آنها شادی نیز نهفته است. او در این کتاب و همانند کتاب «قدرت سکوت» دست روی موضوعی میگذارد که در میان ما وجود دارد، اما کمتر دیده میشود.
یکسوم از ما خودمان را بهدلیل احساسات منفی مانند غم و غصه قضاوت و حتی تنبیه میکنیم. جامعه نیز ما را تشویق میکند که تا میتوانیم شاد باشیم و روی مثبت زندگی را ببینیم، اما چطور میتوانیم در جامعهای که اندوه و اشتیاق را نادیده میگیرد، سالمتر زندگی کنیم؟
کتاب حاضر به ما نشان میدهد که چطور با پذیرفتن غم و تبدیل آن به هنر، با درد مقابله کنیم. کتاب تلخوشیرین دربارۀ درک این است که روشنایی و تاریکی، تولد و مرگ و تلخ و شیرین همواره جفت یکدیگرند و مصیبتهای زندگی ناگزیر با شکوه آن همراه است. اگر نتوانیم غمها و اشتیاقهایمان را تغییر دهیم ممکن است آن را به شکل آزار، سلطه یا بیتوجهی به دیگران تحمیل کنیم. اگر متوجه شویم که همۀ انسانها فقدان و رنج را میشناسند یا خواهند شناخت، میتوانیم به یکدیگر روی آوریم. تبدیل درد به خلاقیت، تعالی و عشق قلب این کتاب است.
خواندن کتاب تلخ و شیرین را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران روانشناسی عمومی پیشنهاد میکنیم.
بخشهایی از کتاب تلخ و شیرین
«سوزان تنها پانزده سال داشت که معلوم شد پدر چهلودوسالهاش به سرطان رودهٔ بزرگ مبتلاست. همه به او میگفتند: «فقط امیدت را حفظ کن. همه چیز درست میشود.»
پس حتی زمانی که بیماری در جسم پدرش پیشروی میکرد و حتی زمانی که مشخص شد هیچ چیز درست نمیشود، سوزان طوری رفتار میکرد که گویا همه چیز خوب است. او صبورانه تماشا میکرد که پدرش مدام ضعیفتر میشود. تا اینکه یک صبح جمعه در ماه مه، قبل از اینکه به مدرسه برود، مادرش زمزمه کرد که باید با پدرش وداع کند. سوزان کولهپشتیاش را زمین گذاشت و در راهرو به سمت بستر مرگ پدرش قدم برداشت. او اطمینان داشت که پدرش هنوز صدایش را میشنود، پس به او گفت چقدر دوستش دارد و همیشه خواهد داشت. سپس کیف مدرسهاش را برداشت و به مدرسه رفت. کلاسهای ریاضی، تاریخ، زیستشناسی را گذراند. یادداشت برداشت، با همکلاسیهایش گپ زد و ناهار خورد. وقتی به خانه برگشت، او درگذشته بود.
خانوادهٔ او نه تنها از نظر احساسی، بلکه از نظر مالی هم نابود شده بود. پدر سوزان که معمولاً آدم معقول و اندیشمندی بود، طی بیماری کوتاهش، به این باور رسیده بود که اگر امیدوار بماند و به خدا ایمان داشته باشد، درمان میشود. همچنین اگر بهاندازهٔ کافی امیدوار نباشد و ایمانش به خدا نقص داشته باشد، خواهد مرد. او حتی به عنوان مدرک مثبتاندیشیاش بیمهٔ عمرش را لغو کرده بود. او تمام دوران بزرگسالیاش پول آن بیمهٔ عمر را پرداخته بود. بیست هفته بعد وقتی او فوت کرد، خانوادهاش با کوهی از بدهی روبهرو شد.
ولی ماههای بعد سوزان همانطور که میدانست همه از او میخواهند، با لبخند در جهان قدم برمیداشت. سوزان سرحال و قوی بود. از همه مهمتر سوزان خوب بود. گاهی معلمان و دوستان از او میپرسیدند حالش چطور است و او همیشه اینگونه جواب میداد: «خوب.» او ذاتاً فردی شاد بود؛ او در خوب بودن استاد بود. کسی از او نپرسید: «واقعاً چطوری؟» و سوزان هم به آنها نگفت، حتی به خودش هم نگفت. او تنها از طریق غذا غصهاش را بروز میداد. او پرخوری میکرد، بالا میآورد و دوباره پرخوری میکرد.
اگر به خاطر معلم انگلیسی کلاس هشتم او نبود، ممکن بود او تا ابد به این کارش ادامه دهد. او روزی به دانشآموزان کلاس سوزان دفترهای سفیدی داد. از قضا این معلم هم در سن کم یکی از والدینش را از دست داده بود.
معلم درحالیکه با چشمهای مهربان و نافذ آبیرنگش به سوزان خیره نگاه میکرد، به کلاس گفت: «بنویسید. حقیقت را دربارهٔ زندگیتان بگویید، طوری بنویسید انگار کسی نمیخواند.»
سوزان فهمید که معلمش او را مخاطب قرار داده است. او اکنون به یاد میآورد: «درست همینطور از من دعوت شد تا غصه و دردم را واقعاً نشان دهم.»
او هر روز دربارهٔ عظمت فقدانش و درد جانکاهش نوشت. او این یادداشتهای روزانه را به معلمش داد که همیشه برایش چیزی مینوشت، البته با مداد کمرنگ، انگار میخواست بگوید: من صدایت را میشنوم ولی این داستان توست. معلمش احساسات سوزان را نه انکار و نه تشویق کرد. او فقط نظارهگرشان بود».